موعود
دکتر یعقوب یسنا
قصه دیروز را میگویم. شاید باور نکنید. گاهی در زندگی چیزهای اتفاق میافتد غیر قابل تصور؛ مانند خود زندگی.
در تلویزیون باران میبارد. بیرون، آفتابی است. ملای مسجد، از آدم و حوا قصه میکند. بلندگو را زده بالای بام همسایه. در کابل، غرش طیارههای امریکایی، عو عو سگهای ولگرد قبرستان، صدای ملا، با هم بلند میشوند. فضا از اصوات نامفهوم انباشته میشود.
پلههای کلکین را میبندم. پرده را میکشم. تا لحظهای، واقعیتهای بیرون را به تعویق بیندازم.
کتاب اوستا میخوانم: